نمی دانم از غصه های خودم بنویسم یا از غمهای دل پاییزی تو ! فقط این را می دانم که تو مثل شبی می مانی که چادر پر از ستاره اش را گم کرده.
از انتظار چه بگویم که خسته از این واژه تکراری ام !
یارمن یوسف نیا اینجا کسی یعقوب نیست
لحظه ای
چشمانشان از دوریت مرطوب نیست
ای گل زیبای من
از غربتت اشگی نریخت
نازنین این جا
خدا هم پیششان محبوب نیست
نوبهارم درفراقت
هیچکس محزون نشد
منجی انسانیت
اینجاشرایط جور نیست
گرچه در هر جمعه
ای زیبادعایت میکنیم
این دعاها
برزبان است و دلی مرغوب نیست
(اللهم عجل لولیک الفرج ) التماس دعا
امروز با کلی شوق و اشتیاق از خواب برخواستم
گویی نیامدنت را از خاطر برده بودم
اما چه سود که دیری نگذشت
غم دلتنگی ها از راه رسید
باز طلوع خورشید برایم بوی غروبی سرد و سنگین گرفت. . .
گویی در پاییز محیط و محاط شده بودم
پاییزها از راه رسیدند
دل برگ های درخت احساسم نیز بر زمین نشتند
بی وفای من نیامدی . . . .
دوست دارم اشک چشمان تو باشم
تا در چشم هایت متولد شوم
روی گونه هایت زندگی کنم
و روی لبانت بمیرم