تار جانم، گریه می خواهد
تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد
بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من
که بغض آشنای ابر گریه می خواهد
بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم
و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد
چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد
امشب واقعا دلتنگی عذابم می ده
گاهی اوقات فقط باید سکوت کرد و هیچ چیزی نگفت و در خفقان احساست سوخت و آتش گرفت
و در نهایت فریاد داد نزد و آهسته آهسته نجوا کرد ایـن حقیقت را که
دوستت دارم
و گاه باید نبود و آهسته آهسته رفت
گاهی اوقات باید شنید و آهسته آهسته گریست
و گاهی اوقات باید جان سپرد به حقایـــــق هر چند تلخ هر چند نا مفهموم
ولی باید پذیرفت این حقیقت مبهم را
و گاه باید هزاران راه رفتن را نرفت و فقط دل به سکوت مرگ بار لحظه ها داد
با صدای نم نم باران آرام گرفت ولی هر چند در آخر راه هم حتی اگر رسیدنی هم نباشد
این حس خوب دوست داشتن را می توان با هم قسمت کــرد.
دوستت دارم
سایه ام امشب ز تنهایی مرا همراه نیست
گر در این خلوت بمیرم هیچ کس آگاه نیست
من در این دنیا به جز سایه ندارم همدمی
این رفیق نیمه راهم گاه هست و گاه نیست
گاهی برای نبودنت دلتنگ می شود و گاهی برای بودنت
وقتی که نیستی اتاقم بوی دلتنگی می دهد
و گاهی که هستی و زمان رفتنت می رسد باز هم دلتنگ می شوم
برای نبودنت دلتنگ می شوم زیرا شوق دوباره دیدنت را در من زنده می کند
آنقدر در نبودنت گریسته ام که زمین و زمان نبودنت را فهمیده اند
من با نبودنت هرگز فراموشت نکردم و تو هرگز این را نفهمیدی
بی توهر شب اشعار تنهایی سرایم
دوستت دارم